الهه ات باشم


عاشقانه

تو مرا مي فهمي... من تو را مي خواهم و همين

 

ساده ترين قصه ي

 

يک انسان است.

 

تو مرا مي خواني من تو را ناب ترين شعر زمان

 

مي دانم و تو هم مي

 

داني تا ابد در دل من خواهي ماند.
--

 

 

 

 

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت

.

استاد پرسيد: "چه

 

 

 آوردی؟ "

 

 

و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم،

 

خوشه های پر پشت

 

 

تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار

 

رفتم .

 

استاد گفت: " عشق يعنی همين! "

 

 

شاگرد پرسيد: " پس ازدواج چيست؟

 

 "

استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت

 

را بياور. اما به ياد

 

داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!

"

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

 

استاد پرسيد که شاگرد

 

را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولين درخت

 

بلندی را که

 

ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 

برگردم

."

استاد باز گفت: " ازدواج هم يعنی همين!!

 

 

 

 

 

 

 

دوستم نداشت دروغ ميگفت

 

 

هر بار که بسراغم می آمد با گريه ميگفتم راستش را بگو اگر

 

مهر بديگری

 

 

 

داری ترا می بخشم .

 

 

 

 و بار خنده ای ميکرد و ميگفت جز تو مهر بکسی ندارم.

 

تا اينکه يکروز با

 

 

 .گريه بسراغم آمد . گفت مرا ببخش بتو دروغ گفتم . دل بديگری

 

  دارم

 

 خنده تلخی کردم و گفتم من هم بتو دروغ گفتم

 

,

ترا نمی بخشم !!!!

 

 

 

 

 

 

    

 

هوس کرده ام ,  باران باشم,  بلغزم بر گردنت، دستانت

 

 

نم نم، شبنم بشوم بر گونه هایت,  هوس کرده ام

 

 

برگِ خشک نباشم  , لگدمال شده ی پاهایت

 

 

هوس کرده ام, پرنده ای باشم, که پرهایش به هم چسبیده       

 

 

فرورفته در عسلِ چشمانت  ...   

 

 

هوس کرده ام , الهه باشم,  الهه ات باشم...                

 

 

 

 

چندین سال پیش دختری نابینا زندگی می کرد که به

 

 خاطرنابینا بودن از خویش متنفر بود.او از همه نفرت

 

 داشت الا نامزدش. روزی دختر به پسر گفت که اگر

 

 روزی بتواند دنیا را ببیند ان روز روز ازدواجشان

 

خواهد بود. تا اینکه سر انجام شانس به او روی اورد

 

 و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر احدا

 

 کند. ان گاه که توانست همه چیز از جمله نامزدش را

 

 ببیند.پسر شادمانه از دختر پرسید:ایا زمان ازدواج ما

 

 فرا رسیده؟ دختروقتی که دید پسر نابیناست.شوکه شد!

 

بنابر این در پاسخ گفت:"متاسفم نمی توانم باهات ازدواج

 

 کنم اخه تو نابینایی."پسر در حالی که به پهنای صورتش

 

 اشک می ریخت سرش را پایین انداخت و از کنار تخت

 

 دور شد. بعد رو به سوی دختر کرد و گفت:"بسیار خوب

 

 فقط ازت خواهش می کنم مرا قب چشمان من باشی."

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 26 / 11 / 1388برچسب:,ساعت 4:22 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


Power By: LoxBlog.Com